فیلم جدید جوئل ادگرتون با نام قطار رویاها (Train Dreams 2025) را امروز مورد نقد و بررسی قرار میدهیم. با بررسی نکات مثبت و منفی این فیلم با وبلاگ دانوفیلم همراه باشید.
“قطار رویاها یک اثر هنری تکان دهنده است.”
در ابتدای فیلم قطار رویاها صدایی (با صدای ویل پاتون) میگوید: “زمانی گذرگاههایی به دنیای قدیم وجود داشت. گوشهای را میپیچیدی و خود را با رازی بزرگ روبرو مییافتی.” همزمان با ادامه روایت، تونلها، جنگلها، یک جفت چکمهی جا خوش کرده در تنهی درخت (انگار همانجا روییده باشند) و یک درخت صنوبر غولپیکر را میبینیم که آرام آرام روی زمین میافتد. فیلم خلسهآور کلینت بنتلی، اقتباسی از رمان کوتاه تحسینشدهی دنیس جانسون در سال ۲۰۱۲، با روایت داستان بهظاهر معمولی زندگی مردی عادی، به پیوستگی همه چیز میاندیشد، اما این متافیزیک را به شکلی ظریف و آرام ارائه میدهد. فیلم، خودِ روندِ مکاشفه را تقلید میکند؛ به گونهای که قسمتهای پراکندهی یک زندگی، کمکم حس میشوند بخشهایی از یک کلِ غیرقابل بیان هستند.
جوئل ادگرتون، بازیگری که با افزایش سن، جذابتر میشود، نقش رابرت گرینیه را بازی میکند؛ یتیمی که حوالی آغاز قرن بیستم، سر از شهری کوچک در آیداهو درمیآورد و بیشتر عمر خود را به عنوان طنابپیچ، ارهکش و هیزمشکن میگذراند و برای تلاش جنگی در دهه ۱۹۱۰ و راهآهنها و پلهای همیشه در حال توسعهی آمریکا، درخت قطع میکند. در این مسیر، او عاشق گلادیس اوکلی (فلیسیتی جونز)، زنی جسور و زیبا میشود، کلبهای میسازد و خانوادهای تشکیل میدهد. گرینیه مردی تحصیلکرده یا اهل رمانتیسیسم و تفکر نیست. اما دراز کشیده در کنار گلادیس در ساحل رودخانه موی، مشاهده میکند: “همین الان میتوانم تقریباً همه چیزهایی را که وجود دارد، بفهمم.”
یکی از نکات برجسته جشنواره فیلم ساندنس امسال (و قطعاً یکی از بهترین فیلمهای سال)، Train Dreams بود که اخیراً توسط نتفلیکس با قیمت قابل توجهی خریداری شده است. این موضوع میتواند تضمینکنندهی بیشترین مخاطب بالقوه باشد، اما همچنین امیدواریم که این استریمر کار درست را انجام دهد و اکران سینمایی مناسبی به آن بدهد. فیلم از نظر تصویر و صدا فوقالعاده است. طولانی نیست، اما روحیهای حماسی دارد. و با وجود تمام اشعار هنرمندانه و بیضویاش، مقیاسی دارد که صفحه نمایش بزرگ را میطلبد. جنگلهای قدیمی تا لبههای بالایی قاب کشیده شدهاند. منظره مملو از کوههای غبارآلود، افقهای مه آلود و گاهی اوقات، تپههای متروک و مرده است. حتی چهرههای خشن مردان در نمای نزدیک شبیه نقشههای سرزمینهای ناشناخته به نظر میرسند. اغلب اوقات، بازیگرانی که نقش کارگران سخت و فیزیکی را بازی میکنند، میتوانند طوری به نظر برسند که انگار لباس پوشیدهاند. در اینجا، که در سایههای ناشی از آتشهای بزرگ و سایبانهای ضخیم جنگل فیلمبرداری شده، هم معتبر و هم پر از رمز و راز هستند.
این در تضاد با لطافت آفتابخوردهی زندگی خانگی گرینیه، یا حداقل رؤیاهایش از آن است. از آنجا که کارِ هیزمشکنی همیشه او را دور میکرد، او دائماً همسر و دخترش را در خواب میدید، و این خاطرات با پیشرفت فیلم، انتزاعیتر میشوند. خشونتی که در اطرافش بود، به این رؤیاهای دلتنگی نیز نیرو میبخشید. در جوانیاش، به ما گفته میشود که شاهد تبعید وحشیانهی مهاجران چینی بوده است. راوی به ما میگوید: “گرینیه از بیتفاوتی خشونت گیج شده بود”، اما خود گرینیه نیز با بزرگتر شدنش، کاملاً از این شرارتها مصون نیست. وقتی یکی از همکاران چینیاش درست در وسط کار دستگیر میشود، گرینیه با وحشت میپرسد که مرد چه کار کرده است، اما وقتی دیگران مهاجر را از روی پل میبرند و او را به پایین پرت میکنند، تلاشی برای متوقف کردنشان نمیکند.
تصویر این مرد چینیِ مرده تا آخر عمر گرینیه را آزار میدهد، اما او همچنین از خود میپرسد که آیا کاری که انجام میدهند به طرق دیگری نفرین شده است یا خیر. او در جایی میپرسد: “فکر میکنی کارهای بدی که انجام میدهیم در زندگی دنبالمان میکنند؟” و به نظر میرسد که این سؤال نه فقط حس شخصی گناه او، بلکه بریدن و تکهتکه کردن مداوم منظرهای را که معیشت او را تعیین کرده، در بر میگیرد؛ کاری که او قصد دارد به محض اینکه بتواند، آن را رها کند. برای بیشتر این کارگران، جنگلهای وسیع شمال غربی اقیانوس آرام، نشاندهندهی فراوانی بیپایان چوب و الوار است. یک متخصص مواد منفجرهی خاکستری و عجیب و غریب (که توسط ویلیام اچ. میسی، که نقشی دزد صحنه و تقریباً غیرقابل تشخیص را بازی میکند، اجرا میشود) مشاهده میکند: “جهان به طرز پیچیدهای به هم دوخته شده است. هر رشتهای که میکشیم، نمیدانیم چگونه بر طراحی چیزها تأثیر میگذارد.” بعدها، وقتی گرینیه خود را ناهمگام با ماهیت فزایندهی ماشینی و غیرشخصی کارش میبیند، از کنار یک خرس مرده که بالای تودهای از چوب انداخته شده، میگذرد؛ نشانهای از اینکه میل ما به رام کردن و مهار طبیعت وحشی، ناگزیر منجر به نابودی آن میشود.
قطار رویاها نیز مانند قهرمانش، آرام و روان، مانند کاسهای ساده که در جریان آب شناور است، پیش میرود؛ تصویری گذرا که خود در یک فلاشبک دیرهنگام ظاهر میشود. مقایسهی آشکار در اینجا، آثار ترنس مالیک (بهویژه وقتی صحبت از نمایش طبیعت باشد) و مشتقات مالیکی مانند “ترور جسی جیمز توسط رابرت فورد بزدل” ساختهی اندرو دومینیک خواهد بود، اما من همچنین یاد عناوینی مانند “آندری روبلف” ساختهی آندری تارکوفسکی، “تونی تاکیتانی” ساختهی جون ایچیکاوا و “بری لیندون” ساختهی استنلی کوبریک افتادم. فیلم پر از حادثه است. تیراندازی، مرگهای ناگهانی و حتی یک آتشسوزی دیدنی در جنگل وجود دارد که عملاً از نظر عظمت نمادین، شورویایی است، اما چیزی که بتوانیم آن را روایت به خودی خود بنامیم، وجود ندارد. در عوض، فیلم از طریق بازی ظریف و عذابآلود ادگرتون، روایت پاتون، فیلمبرداری وجدآور آدولفو ولوسو و موسیقی لرزان برایس دسنر، ما را به حسرت غمگین و غیرقابل بیان گرینیه برای آرامش و هدف میکشاند. تصویر به ذاتِ تعالی میپردازد: شکل جهان فقط زمانی برای ما ظاهر میشود که خیلی دیر شده باشد. یا، همانطور که مردی در حال مرگ در نقطهای از قطار رویاها مشاهده میکند و به شبِ در حال جمع شدن در اطراف نگاه میکند: “زیباست.” وقتی از او پرسیده میشود که به چه چیزی اشاره میکند، به سادگی میگوید: “همه چیز. ذره ذرهاش.” خواهش میکنم، به خاطر خدا، این فیلم باشکوه را روی گوشی خود تماشا نکنید.
اولین نفر باشید دیدگاهی ثبت میکند
دیدگاه های کاربران